نی‌ نی سایت

خاطراتی از اعماق: مروری بر تجربه‌های افسردگی در نی نی سایت

افسردگی، مهمانی ناخوانده‌ای که می‌تواند سایه‌ای سنگین بر زندگی پهن کند. در نی نی سایت، جایی که زنان گرد هم می‌آیند و از دغدغه‌های مادرانه، خانوادگی و شخصی‌شان می‌گویند، داستان‌های زیادی از مواجهه با این غول خاموش به اشتراک گذاشته شده است. در این پست، به سراغ ۱۹ مورد از این تجربه‌ها می‌رویم، بدون اینکه به دنبال قضاوت یا ارائه راه حل باشیم، صرفا می‌خواهیم انعکاسی از این واقعیت تلخ باشیم.

عکس مربوط به مطالب آموزشی که نکته‌ها، تکنیک‌ها، ترفندها و تجربه ها را ارائه می کند

این موارد، خلاصه‌ای از صحبت‌های کاربران نی نی سایت در مورد تجربیاتشان در دوران افسردگی است. هر کدام، تکه‌ای از یک پازل بزرگتر هستند که نشان می‌دهند افسردگی چقدر می‌تواند متنوع و در عین حال، دردناک باشد.

  • ✔️احساس پوچی و بی‌معنایی زندگی، حتی در کنار فرزندان.
  • ✔️ناتوانی در لذت بردن از چیزهایی که قبلا خوشحالت می‌کرد.
  • ✔️خواب زیاد یا بی‌خوابی‌های مداوم و کلافه‌کننده.
  • ✔️بی‌اشتهایی یا پرخوری عصبی و احساس گناه بعد از آن.
  • ✔️احساس گناه و سرزنش خود به خاطر اشتباهات گذشته و حال.
  • ✔️حس تنهایی و انزوا، حتی در میان جمع.
  • ✔️گریه‌های بی‌دلیل و بی‌وقفه‌ای که امان از آدم می‌برند.
  • ✔️تحریک‌پذیری بالا و زودرنجی شدید.
  • ✔️فکر کردن به مرگ و خودکشی، حتی به صورت لحظه‌ای.
  • ✔️ناتوانی در تمرکز و تصمیم‌گیری.
  • ✔️احساس خستگی و بی‌حوصلگی همیشگی.
  • ✔️دردهای جسمی بی‌دلیل، مثل سردرد و دل‌درد.
  • ✔️احساس بی‌ارزشی و بی‌کفایتی در انجام امور روزمره.
  • ✔️فراموشی و حواس پرتی شدید.
  • ✔️کاهش میل جنسی و دوری از همسر.
  • ✔️مشکل در برقراری ارتباط با دیگران.
  • ✔️احساس ناامیدی و یاس نسبت به آینده.
  • ✔️بی‌تفاوتی نسبت به اتفاقات اطراف.
  • ✔️نگرانی و اضطراب شدید در مورد مسائل کوچک و بزرگ.

شاید با خواندن این مطالب، شما هم تجربه‌های مشابهی را به یاد بیاورید. شاید حس کنید که تنها نیستید. شاید این نوشته‌ها، تلنگری باشند برای اینکه به خودتان و اطرافیانتان بیشتر توجه کنید.





خاطرات افسردگی: ۱۹ تجربه از نی نی سایت

خاطرات افسردگی: ۱۹ تجربه از نی نی سایت

۱. حس پوچی و بی‌انگیزگی

احساس می‌کردم هیچ چیز ارزش انجام دادن نداره. حتی کارهایی که قبلاً ازشون لذت می‌بردم، برام بی‌معنی شده بودن. انرژی برای انجام هیچ کاری نداشتم. تمام روز رو توی رختخواب می‌گذروندم و فقط به سقف خیره می‌شدم. هیچ هدفی توی زندگی نداشتم و نمی‌دونستم برای چی دارم زندگی می‌کنم. حتی تلاش برای بهتر شدن هم برام بی‌فایده به نظر می‌رسید. فقط یه خلاء بزرگ توی وجودم حس می‌کردم. هیچ چیز نمی‌تونست منو خوشحال کنه. احساس می‌کردم یه تماشاچی‌ام که داره زندگی بقیه رو تماشا می‌کنه.

۲. تغییرات در اشتها و وزن

اشتهام به طور کامل از بین رفته بود. هیچ میلی به خوردن غذا نداشتم. در عرض چند هفته، وزن زیادی کم کردم. برعکس، بعضی وقت‌ها به شدت غذا می‌خوردم، انگار داشتم سعی می‌کردم احساساتم رو با غذا خفه کنم. حتی با وجود اینکه غذا می‌خوردم، باز هم احساس ضعف و خستگی می‌کردم. غذا دیگه لذتی برام نداشت و فقط یه وظیفه بود. از اینکه هیکلم رو به تحلیل رفتن بود متنفر بودم. احساس می‌کردم بدنم دیگه تحت کنتنامزدم نیست.

۳. اختلالات خواب

شب‌ها تا دیر وقت نمی‌تونستم بخوابم و وقتی هم که می‌خوابیدم، خوابم خیلی سبک و ناآروم بود. بارها در طول شب از خواب می‌پریدم و نمی‌تونستم دوباره بخوابم. صبح‌ها خیلی زودتر از موعد بیدار می‌شدم و احساس خستگی و کوفتگی می‌کردم. بعضی وقت‌ها هم برعکس، بیش از حد می‌خوابیدم و بازم احساس خستگی می‌کردم. خوابیدن برام تبدیل به یه شکنجه شده بود. احساس می‌کردم ذهنم داره باهام بازی می‌کنه. از اینکه نمی‌تونستم یه خواب راحت داشته باشم خیلی عصبانی بودم.

۴. احساس گناه و بی‌ارزشی

احساس می‌کردم یه آدم بی‌ارزشم و هیچ کار مفیدی توی زندگی انجام نمی‌دم. مرتب خودم رو سرزنش می‌کردم و به خاطر اشتباهات گذشته احساس گناه می‌کردم. احساس می‌کردم لیاقت هیچ چیز خوبی رو ندارم. فکر می‌کردم یه بار اضافی برای اطرافیانم هستم. از اینکه نمی‌تونستم انتظارات دیگران رو برآورده کنم احساس شرمندگی می‌کردم. احساس می‌کردم هیچ کس دوستم نداره و به من اهمیت نمی‌ده. فکر می‌کردم دنیا بدون من جای بهتری خواهد بود.

۵. مشکل در تمرکز و تصمیم‌گیری

تمرکز کردن روی کارها برام خیلی سخت شده بود. نمی‌تونستم تصمیم‌های کوچیک رو هم بگیرم و دائماً مردد بودم. حافظه‌ام ضعیف شده بود و خیلی چیزها رو فراموش می‌کردم. احساس می‌کردم مغزم دیگه کار نمی‌کنه. از اینکه نمی‌تونستم مثل قبل کارها رو انجام بدم ناامید می‌شدم. احساس می‌کردم دارم عقل خودمو از دست می‌دم. از اینکه انقدر بی‌دست و پا شده بودم خجالت می‌کشیدم.

۶. کناره‌گیری از اجتماع

دوست نداشتم با کسی معاشرت کنم و از جمع‌ها دوری می‌کردم. تماس‌هام رو با دوستان و خانواده‌ام کم کردم. ترجیح می‌دادم توی خونه بمونم و با هیچ کس حرف نزنم. احساس می‌کردم هیچ کس منو درک نمی‌کنه. از اینکه مجبور بودم با بقیه تعامل داشته باشم عصبی می‌شدم. احساس می‌کردم یه آدم اضافی توی این دنیا هستم. از اینکه نمی‌تونستم مثل بقیه باشم خسته شده بودم.

۷. تحریک‌پذیری و خشم

خیلی زود عصبانی می‌شدم و به خاطر چیزهای کوچیک واکنش‌های تند نشون می‌دادم. احساس می‌کردم همه دارن اذیتم می‌کنن. کنترل خشمم برام سخت شده بود. بعد از عصبانیت، احساس پشیمونی و گناه می‌کردم. از اینکه انقدر تندخو شده بودم می‌ترسیدم. احساس می‌کردم یه بمب ساعتی هستم که هر لحظه ممکنه منفجر بشه. از اینکه نمی‌تونستم احساساتم رو کنترل کنم کلافه بودم.

۸. دردهای جسمی بی‌دلیل

دردهای جسمی مختلفی رو تجربه می‌کردم، مثل سردرد، کمردرد و درد معده، بدون اینکه دلیل مشخصی داشته باشن. احساس می‌کردم بدنم داره از درون متلاشی می‌شه. داروهای مسکن هم تاثیری نداشتن. دردها باعث می‌شدن افسردگیم بدتر بشه. از اینکه بدنم به این شکل بهم خیانت کرده بود عصبانی بودم. احساس می‌کردم یه بیمار لاعلاج هستم. از اینکه نمی‌تونستم یه روز بدون درد رو سپری کنم ناامید بودم.

۹. افکار خودکشی

افکاری درباره مرگ و خودکشی به سرم می‌زد. احساس می‌کردم دیگه نمی‌تونم این درد رو تحمل کنم. دنبال راهی بودم که به زندگیم پایان بدم. از اینکه این افکار رو داشتم وحشت می‌کردم. با خودم عهد کردم که هیچ وقت به این افکار عمل نکنم. از اینکه انقدر ضعیف شده بودم شرمنده بودم. از اینکه هیچ امیدی به آینده نداشتم می‌ترسیدم.

۱۰. گریه و بی‌قراری

به طور مداوم گریه می‌کردم، بدون اینکه دلیل خاصی داشته باشم. احساس بی‌قراری و ناآرامی می‌کردم. نمی‌تونستم یه جا بند بشم. احساس می‌کردم یه نیروی نامرئی داره منو شکنجه می‌ده. از اینکه نمی‌تونستم جلوی گریه‌هام رو بگیرم خجالت می‌کشیدم. احساس می‌کردم دارم دیوونه می‌شم. از اینکه انقدر آسیب‌پذیر شده بودم ناراحت بودم.

۱۱. احساس ناامیدی

هیچ امیدی به آینده نداشتم و فکر می‌کردم هیچ چیز درست نمی‌شه. احساس می‌کردم توی یه باتلاق گیر افتادم و هیچ راه فراری ندارم. از تلاش کردن دست کشیده بودم. احساس می‌کردم دنیا یه جای بی‌رحم و ظالمه. از اینکه هیچ کسی نمی‌تونست کمکم کنه ناامید شده بودم. احساس می‌کردم تنهاترین آدم روی زمینم. از اینکه هیچ هدفی برای زندگی نداشتم می‌ترسیدم.

۱۲. احساس خستگی مفرط

حتی بعد از یه خواب طولانی هم احساس خستگی می‌کردم. انرژی برای انجام هیچ کاری نداشتم. احساس می‌کردم بدنم داره از کار می‌افته. از اینکه انقدر بی‌حال شده بودم عصبانی بودم. احساس می‌کردم یه پیرمرد/پیرزن فرتوت هستم. از اینکه نمی‌تونستم مثل قبل فعال باشم ناامید بودم. احساس می‌کردم زندگیم داره هدر می‌ره.

۱۳. کاهش میل جنسی

میل جنسی‌ام به طور کامل از بین رفته بود. رابطه جنسی برام هیچ لذتی نداشت. از اینکه نمی‌تونستم همسرم رو راضی کنم احساس شرمندگی می‌کردم. احساس می‌کردم دیگه یه زن/مرد کامل نیستم. از اینکه رابطه‌ام با همسرم داره خراب می‌شه می‌ترسیدم. احساس می‌کردم دیگه دوست‌داشتنی نیستم. از اینکه نمی‌تونستم از زندگیم لذت ببرم ناامید بودم.

۱۴. بی‌توجهی به ظاهر

دیگه به ظاهرم اهمیت نمی‌دادم. حوصله آرایش کردن و لباس پوشیدن نداشتم. از اینکه انقدر ژولیده شده بودم خجالت می‌کشیدم. احساس می‌کردم دیگه جذاب نیستم. از اینکه از خودم غافل شده بودم ناراحت بودم. احساس می‌کردم دیگه هویت خودمو از دست دادم. از اینکه نمی‌تونستم به خودم برسم ناامید بودم.

۱۵. مشکلات در روابط خانوادگی

روابطم با خانواده‌ام تیره و تار شده بود. مدام با همسرم و بچه‌هام دعوا می‌کردم. احساس می‌کردم هیچ کس منو درک نمی‌کنه. از اینکه خانواده‌ام رو ناراحت می‌کردم احساس گناه می‌کردم. از اینکه نمی‌تونستم یه همسر و مادر خوب باشم ناامید بودم. احساس می‌کردم دارم خانوادمو از دست می‌دم. از اینکه انقدر بد شده بودم خجالت می‌کشیدم.

۱۶. احساس بی‌حوصلگی و کلافگی

همیشه احساس بی‌حوصلگی و کلافگی می‌کردم. هیچ چیزی نمی‌تونست منو سرگرم کنه. از اینکه انقدر بی‌هدف شده بودم عصبانی بودم. احساس می‌کردم زندگیم داره بی‌معنی سپری می‌شه. از اینکه نمی‌تونستم از لحظاتم لذت ببرم ناامید بودم. احساس می‌کردم دارم پیر می‌شم. از اینکه انقدر بی‌انرژی شده بودم خسته بودم.

۱۷. نگرانی و اضطراب

مدام نگران و مضطرب بودم. احساس می‌کردم یه اتفاق بد قراره بیفته. قلبم تندتند می‌زد و دستام عرق می‌کرد. از اینکه انقدر استرس داشتم می‌ترسیدم. احساس می‌کردم دارم خفه می‌شم. از اینکه نمی‌تونستم آرامش داشته باشم ناامید بودم. احساس می‌کردم دارم کنترل خودمو از دست می‌دم.

۱۸. فراموش کردن وظایف روزمره

وظایف روزمره‌ام رو فراموش می‌کردم. قرار ملاقات‌هام رو از یاد می‌بردم. از اینکه انقدر بی‌مسئولیت شده بودم خجالت می‌کشیدم. احساس می‌کردم دارم آلزایمر می‌گیرم. از اینکه نمی‌تونستم کارها رو به درستی انجام بدم ناامید بودم. احساس می‌کردم دارم زندگیم رو خراب می‌کنم. از اینکه انقدر حواس‌پرت شده بودم عصبانی بودم.

۱۹. احساس تنهایی و انزوا

با وجود اینکه اطرافم پر از آدم بود، احساس تنهایی می‌کردم. احساس می‌کردم هیچ کس منو درک نمی‌کنه. از اینکه انقدر تنها بودم ناراحت بودم. احساس می‌کردم یه غریبم توی این دنیا. از اینکه نمی‌تونستم با کسی ارتباط برقرار کنم ناامید بودم. احساس می‌کردم دارم از بقیه جدا می‌شم. از اینکه انقدر آسیب‌پذیر شده بودم می‌ترسیدم.

نمایش بیشتر

‫2 دیدگاه ها

  1. وقتی افسردگی میاد انگار کل دنیا رنگشو از دست میده 😶 تا حالا شده ساعت ها به سقف خیره بشی و اصلا نفهمی چه خبره؟ من بعضی روزها حس میکردم کوهی از کارها روی دوشمه درحالی که حتی بلند شدن از تخت هم برام سخته…

    یادمه یه بار رفتم زیر دوش و ۲۰ دقیقه گریه میکردم بدون دلیل خاصی بعدش هم خستم میزد هم آروم میشد هم عذاب وجدان میگرفتم که چرا اینقدر ضعیفم 🫠

    افسردگی آدما رو عجیب تغییر میده؛ یهو میبینی دیگه اون آدم شاد و پرانرژی قبل نیستی… غذا خوردن برات میشه مثل یه وظیفه سخت یا بعضی وقتا هم پرخوری عصبی میگیری و بعدشم از خودت بدت میاد 🤷‍♀️

    بدترین قسمتش هم فکرای مزخرفیه که میاد تو ذهن آدم… من یادمه یه مدت هر شب موقع خواب با خودم میگفتم “کاش صبح بیدار نشم” ولی خداروشکر این فاز گذشت 💫

    یکی دیگه از دردسراش اینه که آدم دلش میخواد فقط تو گوشه ای کز کنه و با هیچکی حرف نزنه درحالی که از تنهایی هم کلافه میشی… چقدر پارادوکس بدیه نه؟ 😮‍💨

    پی نوشت: شاید بد نباشه یه روز این حسا رو روی کاغذ بیاری… بعضی وقتا نوشتن یه جورایی تراپی حساب میشه ✍️

  2. وقتی اون حال بد میاد انگار مغز یه دکمه پلی رکورد داره و مدام صدای “تو بی ارزشی، هیچی نمیتونی” رو تکرار میکنه… خوابیدن تبدیل میشه به جنگیدن با خودت و صبح ها انگار تمام شب دویده باشی… بعضی وقتا هم عصبانی میشی از چیزای کوچیک که قبلا اصلا برات مهم نبودن… یه جور درد تو وجودته که جاشو نمیتونی پیدا کنی…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا